به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، اولین جلد از سهگانه زندگینامه زندهیاد سعید تشکری با استقبال مخاطبان به چاپ دوم رسید. «وسنی»، عنوان اثری است که در آن تشکری داستان زندگی خود را بدون سانسور و با روایتی جذاب برای مخاطب نوجوان خود شرح داده است.
«وسنی» ماجرای پسر نوجوانی است که زندگیاش در دوچرخهاش و دعواهای خانه پدر و مادر خلاصه میشود؛ همین شرایط او را کمکم به سمت خانه مادربزرگ سوق میدهد. ورود «سعید» نوجوان به خانه مادربزرگ، مسیر زندگی او را تغییر میدهد.
تشکری در کنار روایت داستان زندگی خود در این کتاب از زاویه دید دانای کل، گریزی هم به تاریخ اجتماعی و سیاسی شهر مشهد هم زده است؛ کاری که او در آن استاد است و در اغلب آثارش به آن توجه دارد. شرح حضور مادربزرگ در راهپیمایی پیش از پیروزی انقلاب و تأثیری که بر او به عنوان یک نوجوان گذاشت، از نکات خواندنی کتاب «وسنی» است.
تشکری خود درباره تأثیر زیست در خانه مادربزرگ بر شکلگیری ذهن و آینده خود گفته بود: در نوجوانی زیر چتر حمایت پدربزرگ و مادربزرگی که به شدت متدین بودند، زیستم. این تدین قبل از انقلاب دارای شورانگیزی مومنانه بود، اما درون خود تقابلی هم داشت. این تقابل اوج دراماتیک وسنی است.
نویسنده با انتخاب عنوان «وسنی» نیز به آداب و اخلاق اجتماعی در دوران کودکی خود نقبی میزند. «وسنی» که در لغت به معنای «هوو» است، اشاره به نوع نگاه پدران به فرزندان پسر خود در دوران گذشته دارد. تشکری در اینباره گفته بود: ما پسران هووهای پدرانمان هستیم. عمدتاً در آن دوران هم این امر شدت داشت و به دلیل استبداد خاصی که پدران به مادران داشتند و پسران علیه پدران و نفع مادران این ستیز را دنبال میکردند، پسران گویی لشکری بودند که از آینده دور دفاع میکردند. این آینده دور برای من زود اتفاق افتاد؛ به طوری که بیش از آنکه نوجوانی کنم، احساس کردم باید معرفت خرج مادرم کنم. این مساله باعث شد از خانه رانده شده و به منزل پدربزرگ و مادربزرگ بروم؛ خانهای که در آن پدربزرگ و مادربزرگم به دلیل اخلاقیات و رفتار با پدر و مادرم متفاوت بودند. این تفاوت به حدی بود که من از استبداد زندگی خارج شده و به رویکرد ایمانی رسیدم.
تشکری که قصهگوی ماهری است، در «وسنی» نیز کار خود را به خوبی انجام داده است. «وسنی» در کنار آنکه تأییدی است بر توانایی تشکری در جهان قصهگویی، پرده از سنتها، آیینها، اعتقادات، هنجارهای اجتماعی و … در روزگاری نه چندان دور در خراسان برمیدارد.
در بخشهایی از این کتاب میخوانیم:
سینمایش که سوخت، چوب حراج زد به ارث پدری و خانهباغش را هم فروخت تا سینمایش را از نو بسازد. از پنجراه ابومسلم افتاده بود توی کوچه پسکوچههای بنبست و خاکی سمزقند. به سال نکشیده سینمایش را دوباره سرپا کرد، اما جیبش صفر شده بود. عیارش متراژ خانه بود و پول جیبش. آنها را هم که از دست داد، شد هیچ. اما ارباببازیهایش مانده بود برای محترم و سعید. خیال میکرد از عرش افتاده روی فرش.
سعید اما خوب بلد بود از هیچ همه چیز بسازد. ته کوچه، مرغداریِ تعطیلی بود که همه را عاصی کرده بود، جز سعید که کارش شده بود سرک کشیدن در مرغداری و گشتن توی سوله و زیرورو کردن پرهای کندهشده.
شنید: شانس آوردی پسر، درست افتادی وسط این تل پَر مرغ.
راست گفته بود، دیوار دستِکم سه متر ارتفاع داشت. اگر آن همه پر مرغ نبود، حکماً ساق پایش شکسته بود. از میان پرهای سفید و خرمایی، بلند شد و لباسش را که پُر از پر شده بود تکان داد.
شنید: فقط یه قدقد کم داری، شدی عین مرغ!
مرد جوان جوری روپایی میزد انگار توپ را چسباندهاند روی پایش. حتی پریدن سعید از روی دیوار سهمتریِ مرغداری هم توپ را از پایش جدا نکرده بود. چشمش که میافتاد به توپ چهلتیکه، برق میزد.
شنید: دیدم چند روزه هی میای و توی این مرغدونی سرک میکشی.
مرغدانی قلمرو جدیدش بود، خوش نداشت غریبهای آن را غصب کند.
شنید: اخم نکن پسر، من همَش سه روز تو هفته میام توی مرغداری تمرین. باقی هفته مال خودت.
این را گفت و با مهارتِ تمام توپ را انداخت بالا و خم شد؛ توپ راست افتاد در گودی پشت گردنش و دودستش را باز کرد. سعید که تازه از شرّ پرهای روی سر و لباسش خلاص شده بود، پرسید: این توپ چسب داره؟
مرد جوان کمر راست کرد و توپ را روی پیشانیاش مهار کرد.
– دوس داری امتحان کنی؟
منتظر جواب نماند و توپ را انداخت طرف سعید.
سعید پرید و توپ را توی هوا با سینهاش مهار کرد و به دست گرفت. بار اولش بود توپ چهلتیکه را از نزدیک لمس میکرد. دست کشید دورتادور توپ، اما خبری از چسب نبود. خواست روپایی بزند، اما همان دهتایی را زد که توی کوچه با توپ پلاستیکی میزد.
شنید: چسب داره؟
چاپ دوم کتاب «وسنی» توسط انتشارات ستارهها در دسترس علاقهمندان قرار گرفته است.
انتهای پیام/